اشعار برگزیده زیبا در وصف زیبایی چهره و وصف زیبایی عشق و یار را در این مطلب روزانه آماده کرده ایم با ما همراه باشید.
شعر کوتاه درباره صورت زیبا
ز لعل و ز دُر، گردن و گوش پر
لب از لعل کانی و دندان ز دُر
***
لبهای تو سوره سوره تفسیر خداست
چشمان تو بی ریا تر از آینههاستای سبزترین سبزترین سبزترین
سیمای تو سین هشتم سفره ماستایرج زبردست
اشعار نو درباره چهره زیبا و جذاب
لبانت قند مصری، گونههایت سیب لبنان را
روایت میکند چشمانت آهوی خراسان رامن از هر جای دنیا هرکه هستم عاشقت هستم
به مهرت بستهام دل را، به دستت دادهام جان را
***
نه زمینشناسم
نه آسمانپردازگرفتارم
گرفتار چشمهای تویک نگاه به زمین
یک نگاه به زمان
زندگی من از همین گرفتاری شروع میشودسبز آبی کبود من
چشمهای تو
معنای تمام جملههای ناتمامیست
که عاشقان جهان
دستپاچه در لحظه دیدار
فراموشی گرفتند و از گفتار بازماندندکاش میتوانستم ای کاش
خودم را
در چشمهای تو
حلقآویز کنمعباس معروفی
***
شعر در وصف چهره یار
بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد
بهار عارضش خطی به خون ارغوان داردغبار خط بپوشانید خورشید رخش یا رب
بقای جاودانش ده که حسن جاودان داردچو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان داردز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که میبینم
کمین از گوشهای کردهست و تیر اندر کمان داردچو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق
به غماز صبا گوید که راز ما نهان داردبیفشان جرعهای بر خاک و حال اهل دل بشنو
که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان داردچو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل
که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان داردخدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس
که می با دیگری خوردهست و با من سر گران داردبه فتراک ار همیبندی خدا را زود صیدم کن
که آفتهاست در تاخیر و طالب را زیان داردز سروقد دلجویت مکن محروم چشمم را
بدین سرچشمهاش بنشان که خوش آبی روان داردز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری
که از چشم بداندیشان خدایت در امان داردچه عذر بخت خود گویم که آن عیار شهرآشوب
به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان داردحافظ
***
شعر در وصف چهره زیبای عشق
ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم
چند روزیست که هرشب به تو میاندیشمبه تو آری به تو یعنی به همان منظر دور
به همان سبز صمیمی به همان باغ بلوربه همان سایه همان وهم همان تصویری
که سراغش ز غزلهای خودم میگیریبه همان زل زدن از فاصله دور به هم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به همبه تبسم به تکلم به دل آرایی تو
به خموشی به تماشا به شکیبایی توبه نفسهای تو در سایه سنگین سکوت
به سخنهای تو با لهجه شیرین سکوتشبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول نام کسی ورد زبانم شده استدر من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من استیک نفر ساده چنان ساده که از سادگیاش
میشود یک شبه پی برد به دلدادگیاشآه ای خواب گران سنگ سبکبار شده
ای که بر روح من افتاده و آوار شدهدر من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم تشنه دیدار من استیک نفر سبز چنان سبز که از سرسبزیش
میتوان پل زد از احساس خدا تا دل خویششبحي چند شب است آفت جانم شده است
اول نام کسی ورد زبانم شده استآی بیرنگتر از آینه یک لحظه بایست
راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش
عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوشآری آن سایه که شب آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بوداینک از پشت دل آینه پیدا شده است
و تماشاگه این خیل تماشا شده استآن الفبای دبستانی دلخواه تویی
عشق من آن شبح شاد شبانگاه توییبهروز ياسمی
***
حال من خوب است اما با تو بهتر میشوم
آخ … تا میبینمت یک جور دیگر میشومبا تو حس شعر در من بیشتر گل میکند
یاسم و باران که میبارد معطر میشومدر لباس آبی از من بیشتر دل میبری
آسمان وقتی که میپوشی کبوتر میشومآنقدرها مرد هستم تا بمانم پای تو
میتوانم مایه گهگاه دلگرمی شوممیل – میل توست اما بی تو باور کن که من
در هجوم بادهای سرد پرپر میشوممهدی فرجی
***
زن جوان غزلی با رديف آمد بود
كه بر صحيفه تقدير من مسوّد بودزنی كه مثل غزلهای عاشقانه من
به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بودمرا زِ قيد زمان و مكان رها میكرد
اگر چه خود به زمان و مكان مقيّد بودبه جلوه و جذبه در ضيافت غزلم
ميان آمده و رفتگان سرآمد بودزنی كه آمدنش مثل «آ»یِ آمدنش
رهایی نفس از حبسهای ممتد بودبه جمله دل من مسنداليه آن زن
و است رابطه و باشكوه مسند بودزن جوان نه همين فرصت جوانی من
كه از جوانی من رخصت مجدّد بودميان جامه عريانی از تكلّف خود
خلوص منتزع و خلسه مجرّد بوددو چشم داشت دو سبزآبی بلاتكليف
كه بر دوراهی دريا چمن مردّد بودبه خنده گفت: ولی هيچ خوب مطلق نيست
زنی كه آمدنش خوب و رفتنش بد بودحسین منزوی
***
گر کسی سرو شنیدهست که رفتهست این است
یا صنوبر که بناگوش و برش سیمین استنه بلندیست به صورت که تو معلوم کنی
که بلند از نظر مردم کوتهبین استخواب در عهد تو در چشم من آید هیهات
عاشقی کار سری نیست که بر بالین استهمه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت
وآنچه در خواب نشد چشم من و پروین استخود گرفتم که نظر بر رخ خوبان کفر است
من از این بازنگردم که مرا این دین استوقت آن است که مردم ره صحرا گیرند
خاصه اکنون که بهار آمد و فروردین استچمن امروز بهشت است و تو در میبایی
تا خلایق همه گویند که حورالعین استهر چه گفتیم در اوصاف کمالیت او
همچنان هیچ نگفتیم که صد چندین استآنچه سرپنجه سیمین تو با سعدی کرد
با کبوتر نکند پنجه که با شاهین استمن دگر شعر نخواهم که نویسم که مگس
زحمتم میدهد از بس که سخن شیرین استسعدی
***
شعر در وصف زیبایی معشوق
آن دوست که من دارم وآن یار که من دانم
شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانمبخت این نکند با من کان شاخ صنوبر را
بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانمای روی دلارایت مجموعه زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانمدریاب که نقشی ماند از طرح وجود من
چون یاد تو میآرم خود هیچ نمیمانمبا وصل نمیپیچم وز هجر نمینالم
حکم آن چه تو فرمایی من بنده فرمانمای خوبتر از لیلی بیم است که چون مجنون
عشق تو بگرداند در کوه و بیابانمیک پشت زمین دشمن گر روی به من آرند
از روی تو بیزارم گر روی بگردانمدر دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم
وز ذوق تو مدهوشم در وصف تو حیرانمدستی ز غمت بر دل پایی ز پیت در گل
با این همه صبرم هست وز روی تو نتوانمدر خفیه همینالم وین طرفه که در عالم
عشاق نمیخسبند از ناله پنهانمبینی که چه گرم آتش در سوخته میگیرد
تو گرمتری ز آتش من سوخته تر ز آنمگویند مکن سعدی جان در سر این سودا
گر جان برود شاید من زنده به جانانم
شعر و متن در مورد زیبایی یار
زیبایی ات را
در لحظه ای حبس می کنم و
به دیوار می آویزم!
بافه ای از گیسوانت
از قاب بیرون می ریزد!
دوباره می فهمم
نه در عکس
نه در نگاه
نه در روسری
و نه در واژه های این شعر
زیبایی تو
در هیچ قابی
محصور شدنی نیست!